بدون لبخندم
و ایستاده به پای همیشه در خوابی
کنار شومی آینه های خسته از تقدیر
گذار من به تمدن همیشه چون آبی است
ولی چو جوی به زخمی که از جراحت قوطی رب بر آورد اندوه
کنار پرسه ی(باید روم)مردد از رفتن
درون هیچ نگارم امروزم
نگاه من خالیست
از این هزاره های تمدن که پر شدست از دود
و برف میبارد که سایه بمیرد
که روی تار تمدن سپید گرداند
تمدن حاضر
تمدن تزویر
عبور میکردم
درون قوطی رب،ماهی قرمز
اسیر تیزی لبهای تشنه ی او بود
اسیر مرگ(به روزش)
و چیست تقدیرم؟
((به روز باید شد))
sansiz
نظرات شما عزیزان: